افسانه های مردم ایران، ۱۰

بوذرجمهر و خزانه دار انوشیروان

بوذرجمهر و خزانه دار انوشیروان عطر و تن: خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)- افسانه های مردم ایران


انوشیروان عادل وزیری داشت به نام بوذرجمهر كه در سیاست و عقل لنگه نداشت. این وزیر دارای پنج پسر و پنج دختر بود. یك روز دختر كوچك وزیر كه خیلی عزیز كرده بود، آمد پیش پدرش و اظهار داشت: «من در بازار یك گل الماس دیدم و عاشقش شدم. پول بده تا آنرا بخرم.» بوذرجمهر اظهار داشت: «ای فرزند! پول من كفاف این خرج ها را نمی دهد.» دختر اظهار داشت: «تو وزیر انوشیروان و عقل او هستی، چطور برای یك گل الماس پول نداری. اگر تا سه روز دیگر، آنرا برایم نخری خودرا می كشم».
فردا بوذرجمهر به نزد انوشیروان رفت. انوشیروان دید بوذرجمهر خیلی ناراحت است. علت را پرسید. بوذرجمهر آن چه را بین خود و دخترش گذشته بود، برای وی گفت. و بعد اضافه كرد كه: «شما خوب است یك مقدار به معاش من مدد برسانی تا بتوانم جواب بچه هایم را بدهم.» انوشیروان خزانه دار را صدا زد و اظهار داشت: « در این ماه هرچه بوذرجمهر پول خواست به او بده.» بوذرجمهر رفت.
خزانه دار شاه اظهار داشت: «همه چیزها در دست بوذرجمهر است. مالیات در دست اوست. هست و نیست سلطان در دست اوست. آن وقت برای این كه خودش را پاك نشان دهد، می گوید پول یك گل الماس را ندارم.» انوشیروان در فكر فرو رفت و با خود اظهار داشت: « سلطان هم باید خرده عقل داشته باشد، دروغگو را بشناسد، راستگو را بشناسد». در آن زمان، انوشیروان یك زنجیر به درِ بارگاه نصب كرده بود كه یك سرش به زنگی وصل و در اتاق خودش بود. اگر رعیتی با او حرفی داشت، زنجیر را تكان می داد. زنگ صدا می كرد و انوشیروان برای شنیدن حرف های رعیت نزد او می آمد. انوشیروان با خودش فكر كرد: «شاید محافظین نمی گذارند كسی به زنجیر نزدیك شود.» بوذرجمهر را خواست و اظهار داشت: «امروز بگو جار بزنند كه بار عام می نشینم و هركس می خواهد بیاید.» جار زدند. مردم شهر جمع شدند. انوشیروان بوذرجمهر را دنبال نخود سیاه فرستاد. آن وقت رو به جمعیت كرد و اظهار داشت: «هركس از وزیر من، بوذرجمهر، گله و شكایتی دارد بدون واهمه بگوید.» از هیچ كس صدا درنیامد. انوشیروان با عصبانیت اظهار داشت: « هیچ كس شكایتی ندارد؟» همه مردم فریاد زدند: «شكایتی نداریم». پیرمردی بلند شد و اظهار داشت: « یك نفر در این شهر هست كه روزی یك دفعه برای من آذوقه می آورد. دو روز است كه نیامده، من از او شكایت دارم» انوشیروان اظهار داشت: «ببین میان جمعیت هست؟» پیرمرد اظهار داشت: « نگاه كرده ام. اگر بود یقه اش را می گرفتم و می پرسیدم كه چرا نیامده.» انوشیروان فرستاد دنبال بوذرجمهر. وقتی بوذرجمهر آمد. پیرمرد اظهار داشت: «قربان این همان شخص است.»
سلطان خزانه دار را خواست و به او اظهار داشت: «ای حرام زاده بخیل، هیچ كس از بوذرجمهر شكایتی نداشت تو می خواستی وزیری را كه نمی گذارد كسی در مملكت گرسنه بخوابد، از من جدا كنی؟ خزانه داری مثل تو به درد من نمی خورد.» پس از بوذرجمهر پرسید: «چرا آذوقه پیرمرد را این دو روز ندادی؟» بوذرجمهر اظهار داشت: « چون می دانستم كه این خزانه دار برای من مایه می گیرد، من بخصوص آذوقه پیرمرد را نبردم كه بدانی چطور مملكت را اداره می كنم»
منبع: «فرهنگ افسانه های مردم ایران» جلد ۱، علی اشرف درویشیان و رضا خندان مهابادی، نشر ماهریس.





منبع:

1399/01/15
12:57:19
5.0 / 5
3100
تگهای خبر: خواب , فرهنگ , گل
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
نظر شما در مورد این مطلب
نام:
ایمیل:
نظر:
سوال:
= ۹ بعلاوه ۴
عطر و تن
atrotan.ir - حقوق مادی و معنوی سایت عطر و تن محفوظ است

عطر و تن

عطر و اودکلن و لباس مردانه و لباس زنانه